داستان شماره شش- داستان مقاومت شیخ رجبعلی خیاط(ره) در برابر تقاضای حرامِ دختر رعنا
به نام خدا
داستان شماره شش
داستان مقاومت شیخ رجبعلی خیاط(ره) در برابر تقاضای حرامِ دختر رعنا و زیبا و فرار او از دامِ گناه و باز شدن چشم بزرخی او و تحول در زندگی وی
برای شیخ رجبعلی خیاط(ره) در آغازین روزهای جوانی، داستانی شبیه به داستان حضرت یوسف (ع) اتفاق میافتد.
شیخ این واقعه را اینگونه تعریف میکند: «در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرفنظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: خدایا! من این گناه را برای تو ترک میکنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.»
آنگاه همچون یوسف، دلیرانه در برابر گناه مقاومت میکند و از آلوده شدنِ دامان خودبه گناه، جلوگیری میکند و به سرعت از دام خطر میگریزد
این خویشتنداری و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او میگردد. دیده برزخی او روشن میشود و آنچه را که دیگران نمیدیدند ونمیشنیدند، میبیند و میشنود. به طوری که چون از خانه خود بیرون میآید، بعضی افراد را به صورت برزخیشان میبیند و برخی از اسرار برای او کشف می شود.
ظاهراً این واقعه در سن 23 سالگی شیخ اتفاق افتاده است
از جناب شیخ نقل شده است که فرمود: روزی از چهارراه مولوی و از مسیر خیابان سیروس به چهارراه گلوبندگ رفتم و برگشتم، فقط یک چهره آدم دیدم!
- ۹۴/۰۶/۱۶