به نام خدا
داستان شماره سه
داستانی با موضوع برکتِ خدمت به خلق، درباره فردی که به یک پیرزن کمک نمود و دعای آن پیرزن باعث شد تا توفیق آشنایی و شاگردی شیخ رجبعلی خیاط، نصیب آن فرد شود
آقای حاج ابوالفضل صنوبری (که در سال هشتاد فوت کردهاند) از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط میگوید:
در سال سی و هفت یا سی و هشت با تاکسی کار می کردم، به خیابان بوذر جمهری غربی رسیدم . آن ساعت، شرکت واحد نبود. مردم در صف ایستاده بودند، دیدم دو زن جلو آمدند، یکی بلند قد و یکی کوتاه قد، گفتند یک نفر از ما میرود چهارراه لشکر و دیگری میرود خیابان آریانا و هر یک پنج ریال میدهیم. من قبول کردم.
زن بلند قد پیاده شد و کرایه خود را داد، من به طرف خیابان آریانا حرکت کردم تا زن کوتاه قد را به مقصد برسانم. او ترک زبان بود، متوجه شدم که با خود زمزمه میکند که: خدایا! من فارسی بلد نیستم و منزل خود را نمیدانم کجاست، هر روز سوار اتوبوس میشدم و با دو قران(دو ریال) جلوی منزلم پیاده میشدم، از صبح رفتهام و رخت شستهام و دو تومان گرفتهام و حالا پنج ریالش را باید بدهم به تاکسی.
من (که ترکی دست و پا شکستهای بلد بودم) به او گفتم: ناراحت نباش میروم آریانا، هر کجا منزلت بود پیادهات میکنم. خیلی خوشحال شد. بالاخره آدرس را پیدا کردم و ایستادم او یک کیسه از داخل بقچهاش بیرون آورد و یک اسکناس دو تومانی از آن در آورد که به من بدهد، من گفتم که پول نمیخواهم، خداحافظ. او را پیاده کردم و دور زدم و به سراغ کارم رفتم.
فردا یا پس فردای آن روز با یکی از دوستان برای اولین بار خدمت جناب شیخ رسیدم. در همان اتاق محقری که داشت نشسته بود، چند نفر دیگر هم در حضورش بودند، پس از سلام و احوالپرسی، شیخ نگاهی به من کرد – و ضمیر مرا گفت- و فرمود: ((تو شبهای جمعه منتظر هستی؟ تو هستی.)) من در رابطه با ولی عصر(عج) برنامهای داشتم و منظور ایشان از جمله ((تو هستی)) این بود که در فرج قائم آل محمد(عج) تو هم هستی با توجه به سوابقی که خداوند به من مرحمت فرموده بود، با این سخن شیخ آن شب محشری به پا شد، ما گریه کردیم، شیخ گریه کرد، اطرافیان گریه کردند، خیلی زیاد! بعد جناب شیخ به من فرمود: ((می دانی چطور شد تو آمدی پیش من؟ آن زن کوتاه قد که سوار کردی و از او پول نگرفتی، او دعا کرد در حق تو و پروردگار عالم دعای او را در حق تو مستجاب کرد و تو را فرستاد پیش من)).
کیمیای محبت، ری شهری،1380،ص230